-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 00:11
زمین به پایان خویش نزدیک می شود . ما فرزندان آخر زمانیم ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 00:10
هی عوضی من از این لینکای مسخره خوشم نمیاد . دیگه برای من کامنت نذار لطفا .
-
هذیان ...
جمعه 12 تیرماه سال 1388 23:50
رفیق شاعرانگی ام دیریست دل به آبی ها نمی بندد و من پشت پرچین خاطره هایم پی پیدا کردن واژه گم شده ام ....
-
چشمهای قشنگی که به دنیا زل زده بود ...
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 00:13
روزگارم شبیه گیلاس است وقتی توی مشتت فشارم میدهی و من چکه چکه روی زمین می افتم .
-
فروغ فرخزاد
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 22:50
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم سکه ی خورشید را در کوره ی ظلمت رها سازند خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم برگ زرد ماه را از شاخه ی شبها جدا سازند نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش پنجه ی خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی کوهها را در دهان باز دریاها فرومی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 21:16
هر چند کسالت این روزهایم را باران هیچ نگاهی پرپر نمی کند اما در آینه که لبخند میزنم چقدر شبیه خودم میشوم ... ...... ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 21:10
نشانی راههایی را که هیچ کس نرفته از ستاره ها نپرس ...... من میان چشمهایم آنقدر ستاره دارم که تا آخر این راه تنها نباشی .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 23:26
آب ، آبی تر شده بود تو ، زلال تر چشمه ، زیبا تر شده بود . شب عکس ماه در آغوش آب شنا می کرد ...
-
احمد شاملو :
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 22:06
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت . روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست . . . روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم . روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود ، بوسه باشد . روزی که تو بیایی ، برای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 21:39
دوستان من کجا هستند روزهاشان پرتقالی باد .... !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 00:11
طفلک اینجا ، مثل دل خودم متروکه شده .... باید آبادش کنم ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 23:48
یک فنجان دیگر .... همصحبتی ام را بر نمی تابی اگر به عمر یک فال قهوه با من باش ....... ....... .......
-
* سال نو مبارک *
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 14:40
بهار آمد ، زمستان رفت از یاد دوباره قصه ی شیرین و فرهاد تفال می زنم بر شعر حافظ : تو را بر حال مشتاقان نظر باد - سالها هم انگیزه ای برای ماندن ندارند ، به سرعت باد می آیند ، میروند ... - خدایا به داد مردم ایران برس ، ما گناه داریم . - دعا کنیم ، شاید سال خوبی داشته باشیم .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1387 20:19
dance me to end of love
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 22:19
از تو که حرف میزنم همه ی فعلهایم ماضی اند حتی ، ماضی بعید ماضی خیلی خیلی بعید کمی نزدیک تر بنشین دلم برای یک حال ساده تنگ شده است . * شعر از معصومه ناصری
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 22:14
هوا ابری باشد و باران نبارد آدم بیشتر دلش میگیرد . آسمان هم یادش رفته ، کاکتوسها هم تشنه می شوند !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اسفندماه سال 1387 22:07
باور بکنی یا نکنی تقدیر من شاعر شدن بود ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 21:49
من هنوز هم همان پلنگ عاشقم !!
-
آنها خاطره بازند !
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 09:36
این برنامه ی نقره چقدر روح آدم را جلا می دهد ، آدم را می برد به لطیف ترین روزهای زندگیش ، به خاطراتی که شاید برای بچه های دهه ی پنجاه ، نهایت قشنگی ها باشد . آدم را وادار می کند که فکر کند ، لبخند بزند و بعد آه بکشد .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 14:24
شعری برای روز مبادا کنار گذاشته بودم مبادا که در قحطی عاشقانه ها شرمسار دلم باشم ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 00:00
ای یار ، ای یگانه ترین یار، آن شراب مگر چند ساله بود ؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 12:12
رفتم از بازار یک عالمه تیله ی رنگی خریدم تیله های شیشه ای چند رنگ نگاهشان کردم شبم پر از ستاره شد . . . . خاطره نوشت : - توی زندگی عشقهایی هست که همین که تمام شد آنها هم مرده اند توی دلت عشقهایی هم هست که بعد سالها هر وقت یادشون می افتی رعشه ای می افته توی دلت ، جوری که با خودت می گی کاش بود ...! - این روزا زندگیم پر...
-
پابلو نرودا :
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 21:50
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند . به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر بردهی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ... اگر روزمرّگی...
-
نامه ای با مقصد معلوم
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 16:18
خدای عزیز ، سلام امیدوارم حالتان خوب باشد . حال من ولی ..... الان که حال من مهم نیست . من آمده ام تا با هم در مورد موضوع مهم تری صحبت کنیم . خدای عزیز ، تو که می دانی من همیشه از تو برای خودم همه چیز خواسته ام حالا یا دادی یا ندادی . اینبار اما برای خودم که نیامده ام . آمده ام تا بخواهم به دادش برسی . به داد پسرک دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 دیماه سال 1387 20:41
من یک مدتیست احساساتم در نوسان است شدید ، یک لحظه خوشحال خوشحالم چند دقیقه بعدش زیادی ناراحت و این چند ماه اخیر را هی در نوسان بوده ام ، هی در نوسان . و خیلی سخت است این معلق بودن میان دو حسی که نمی دانی چرا می آیند. آخر شب که می شود لبخند می زنم به همه ی این حس های لعنتی ! مشکل است حال این روزهای من را کسی درک کند .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 23:47
اگر رسالت من در زمین این است پس ناچارم از پذیرفتنش چرا که مبعوث شدنم نیز در اختیار من نبود . پس یاری ام کن تا با شادی رسالت خویش را انجام دهم چرا که مردمان نیازمند منند و من نیازمند شادی ام . من تو را یاری می کنم پس تو نیز مرا یاری کن ! پ.ن : ایلیا ( الیاس ) پیامبری که نمی خواست پیامبر باشد ، اما مجبور بود !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 11:11
تلاشی غمگین برای اینکه باور کنم دیگه هیچ چیز مهم نیست ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 23:21
گفته آمد که به دلجویی ما می آیی دل ندارم ، که به دلجوش نیازی باشد ! به جان خودم هیچ آدمی ، اونقدر که باید ، آدم نیست ! یحتمل نزدیک روانی شدنم ! دست و پا می زنم توی برزخی که نمی دونم چرا توشم ! دست به هر سمتی دراز کردم ، شاید ....... ولی ........ دلم،گریه می خواد ،نه ، گریه نه دلم می خواد راه برم ، بزنم تو سرما برم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1387 00:04
من نیز روزی عاشق بودم عشقهایم همه مردند من اما هنوز زنده ام و فردا روز دیگریست ! لی لی می پرم تا خانه ی آخر تا کنار رویاهایم !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دیماه سال 1387 14:29
من ، بیرحمانه تنهایم آدمهای این خانه ، بیرحمانه خودخواهند زندگی ، بیرحمانه نگاهم می کند . من خسته ام و در آسمان شبهایم سالهاست که ستاره ها را نشمرده ام . هنوز اتفاق قشنگی نیفتاده و من نمی دانم از که ، گلایه کنم . می ترسم آنور زندگی هم هیچ چیز نباشد من بمیرم و این بیرحمی پایان نپذیرد .