اینجا چند روز است که هی باران می آید و هوا سردش شده و آبها که یخ زده است و مه دارد کم کم همه جا را میگیرد و ما هی خوشحال میشویم و یاد آن روزها می افتیم که دانشجو بودیم و یک روز که طبقه سوم دانشکده مان کلاس داشتیم ناگهان یک عالمه مه آمد توی کلاس و چقدر خوشحال شدیم . و مه آنقدر زیاد بود که ما هیچ جا را نمی دیدیم و هی به هم میخوردیم و هی می خندیدیم و یادش بخیر ....
حالا که هوا مثل همان روزهاست و ما کارمند شده ایم دیگر نباید هی بخندیم و اصلا با کی بخندیم و به کی بخندیم ! یکی باید به خود ما بخندد که هوا سرد میشود و مردم مریض میشوند و سر ما شلوغ میشود. و ما گناه داریم و خسته میشویم .
و چقدر هوا سرد است و آن روزها که ما دانشجو بودیم و خوشحال بودیم هم هوا اینقدر سرد نبود.
یکی از مریضهای ما که سقف خانه اش داشت خراب میشد می گفت کی گفته باران برکت است و ما ناراحت شدیم و آه کشیدیم و مرد بیچاره غصه می خورد ....
اما تقصیر باران که نیست و تقصیر آسمان هم نیست و تقصیر کیست که سقف خانه مرد داشت می ریخت ؟
هنوز هم که آبها یخ زده باران می آید و هوا که چقدر سردش است ...../
مسیحای جوانمرد من
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..... آی ....
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای ...
آوازی روی بال پرنده
که مرا
و تو را
عاشق کند
- همین کافیست -
ما سهم دلتنگی مان را
از آسمان گرفته ایم .
دیگر نوبت گنجشکهای شاد است
و بارانی که فقط برای ما می بارد
در همین نقطه صفر دنیا !
درست همان لحظه که میخواست همه چیز را تمام کند ناگهان فهمید که به طرز احمقانه ای پای عشق در میان است !
آه ...... عشق لعنتی .. ! همیشه درست همان وقتی که نباید ، پیدایت میشود و همیشه وقتی که اصلا فکرش را هم نمی شود کرد دیگر نیستی !
..........
و تازه فهمید که دیگر حتی کاری از دست عشق هم ساخته نیست .
بازی تمام شده بود !
--------------
نه آب بود و
نه سبزه .
نه صدای درخت
نه مهربانی پرنده ...
باران نمی دانست
اینجا که می بارد
کویر است .