اعتراف می کنم ! سوژه کم آوردم !شما بگید در مورد چی بنویسم ؟ ! حال وحوصله عاشقی رو ندارم ، از آه و ناله کردن هم خسته شدم ، سیاست هم که آخر و عاقبت نداره . صحبت کردن در مورد مایکوباکتریوم توبرکلوزیس هم فکر نمی کنم برای کسی جالب باشه یا حتی صحبت در مورد مریضی که دیروز مرد و خانواده ش حتی براش گریه هم نکردن .....
انگار همه چیز تکراری شده...
تنهایی و بی حوصلگی و ..... تکرار و تکرار و تکرار .
چشمم افتاد به نوشته ای که زیر شیشه میز کارم گذاشتم :
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است (هر چند بالای سرمن فقط یک سقف ترک خورده ست )
..
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه...
یک آینه....
.....
.......
مامان همیشه غر می زنه ٫ هنوز باور نکرده حکم تخلیه رو خیلی وقته دادن . آخه تو اون خونه ویلایی خیلی بهمون خوش میگذشت .
بابا هم هیچ وقت قبول نکرد همش تقصیر دله گی خودش بود .
من که هزار بار بهش گفتم : پدرم این سیبی که داری گاز میزنی مال خداست !
خیالت راحت باشد
شعر تازه ای به ذهنم نمی رسد .
این روزها
نه آب ٫ برایم معنای زلال زیستن است
نه پنجره
پرواز را
در خاطرم زنده می کند .
آسوده بخواب..
من سالهاست از تو گذشته ام .
مجری رادیو از مهمان عزیز برنامه پرسید : چرا ما در اعیاد و جشن های مذهبی مون شادی نداریم و چرا در جشن هامون هم غم واندوه رو می بینیم ؟ چرا صدای دست زدنهامون با صدای سینه زدن فرقی نداره ؟ چرا حتی در صدای مداح هم حزن و اندوه شنیده می شه ؟
و مهمان عزیز برنامه گفت : این تصور غلطی است که ما از شادی داریم ! چرا فکر میکنیم شادی یعنی دست زدن و خندیدن و تحرک و سروصدا ؟! شادی می تواند در یک نگاه ٫ یک لبخند و یک سلام ساده ما تجلی پیدا کند ! در همان حزن صدای مداح هم میتوان نشانه هایی از شادی یافت ! مشکل از خود ماست ! مردم ما معنی شادی را نمی فهمند !! ....
سوال :
چرا مردم ما معنی شاد بودن رو نمی فهمن ؟
اصولا چرا مردم ما هیچ چی نمی فهمن ؟
چرا ما رو اینقدر نفهم فرض می کنن ؟؟؟
چرا ...............
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
(با نیم نگاهی به سنگ مفت ٫ گنجشک مفت ؛ شعر سعید عزیز )
دیگر نه صدای هیچ پرنده ای
برایم دلفریب است
نه شکستن هیچ شیشه ای
دلم را می لرزاند .
هنوز یادم هست
سنگی که به پرنده زدی
شیشه پنجره دلم را شکست .
پرنده پر زد .
پنجره را بستم .
تیر و کمانت اینبار
آنتن خانه همسایه را
نشانه گرفته .... !
ولی تو نیستی ٫ نیستی و من به سمت هر پنجره ای که دست می برم ٫ باز نمی شود . تورا پشت ابرهای تیره کدام زمستان گم کرده ام که هیچ خورشیدی دیگر گرمم نمی کند . راست میگفت آنکه میگفت با پرستوهایی رفته ای که به این زودیها بر نمی گردند .
چشمم به راه آمدنت خیره مانده است ٫ .. تا جمعه ای که من نباشم و تو آمده باشی ....
امشب اگر برای دلت شاعری کنم
فردا کنار بغض دلم خیمه می زنی ؟
غروب بود که راه افتادم . سوسوی ستاره ها مرا به خویش می خواند . با هر گام به اندازه دنیا پیش می رفتم به سمت ماه. . . . آسمان انگار دلش گرفته بود . نمی دانستم چرا ! آخر من که همسفر ستاره ها بودم و ماه مقصدم بود تنها پرواز را می دیدم . . . . من راه افتاده بودم ! اما سالهاست که در جاده مانده ام در انتظار سپیده دم . حالا می دانم که چرا آسمان آن شب بغض کرده بود.
وحیده |
عمریست پادشاها ٫ کز می تهی است جامم
اینک ز بنده دعوی ٫ وز محتسب گواهی
تو این شبا که میگن قراره از آسمون فرشته بباره ؛ برای منم دعا میکنین ؟
مهم نیست این که چند تا آدم دوروبرت باشن ٫ مهم اینه که یه آدم مهم تو زندگیت باشه مهم نیست که آدم مهم زندگیت کجای این دنیا باشه ٫ مهم اینه که اون آدم هنوز باشه. مهم نیست که اون آدم مال تو نباشه ٫ مهم اینه که اون باشه .
مهم نیست این که
تنهایی
خسته ای
دلتنگی ......
انگار تو هیچ وقت مهم نبودی .
انگار اصلا نبودی..
(( اونقدر گم شدم که دیگه هیچ کس نمی تونه پیدام کنه ..... ))
باز دلم هوای تو را کرده . نمی دانم کجا ولی در دورها ٫ در آن ناکجا آبادی که نمی دانم چقدر قشنگ است ٫ دلم گره خورده به آن نگاه عمیق کویری ات ٫ به آن تبسم دریایی ات ٫ به آن کرامت دوست داشتنی ات .
من که از تو جز یک اسم ٫ یک اسم که به بزرگی تمام عالم است هیچ نمی دانم و تو ٫ تو که ...... نمی دانم کجایی . حتما آن بالاها ٫ آن بالاترها یک جایی نشسته ای و چشم دوختی به سادگی کودکانه من و میخندی که عجب ساده دلی !
مولا تو بیا من اگر همه شعرها را نثارت نکردم ٫ آنوقت گله کن ...
من فقط یک غزل از تو خواسته بودم ٫ اینهمه مثنوی ناسروده به چه کار دنیای خسته من می آید ؟
من باران می خواستم ٫ تو دلت ابری هم حتی نبود .
من بودم ٫ تو نبودی .... مثل همیشه قصه ها . و آنکه زیر گنبد کبود قدم میزد ٫ هنوز مهربان تر از همه بود .....
امشب اگر دوباره خوابم نبرد ٫ برایم از هزار و یکشب قصه می گویی ؟