( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

 

اعتراف می کنم ! سوژه کم آوردم !شما بگید در مورد چی بنویسم ؟ ! حال وحوصله عاشقی رو ندارم ، از آه و ناله کردن هم خسته شدم ، سیاست هم که آخر و عاقبت نداره . صحبت کردن در مورد مایکوباکتریوم توبرکلوزیس هم فکر نمی کنم برای کسی جالب باشه یا حتی صحبت در مورد مریضی که دیروز مرد و خانواده ش حتی براش گریه هم نکردن .....

انگار همه چیز تکراری شده...

تنهایی و بی حوصلگی و ..... تکرار و تکرار و تکرار .

چشمم افتاد به نوشته ای که زیر شیشه میز کارم گذاشتم :

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است  (هر چند بالای سرمن فقط یک سقف ترک خورده ست )

..

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه

من به یک آینه...

یک آینه....

..... 

بهشت

.......

مامان همیشه غر می زنه ٫ هنوز باور نکرده حکم تخلیه رو خیلی وقته دادن . آخه تو اون خونه ویلایی خیلی بهمون خوش میگذشت .

بابا هم هیچ وقت قبول نکرد همش تقصیر دله گی خودش بود .

من که هزار بار بهش گفتم : پدرم این سیبی که داری گاز میزنی مال خداست ! 

خیالی نیست...!

 

                              

خیالت راحت باشد

شعر تازه ای به ذهنم نمی رسد .

این روزها

نه آب ٫ برایم معنای زلال زیستن است

نه پنجره

پرواز را

در خاطرم زنده می کند .

 

آسوده بخواب..

من سالهاست از تو گذشته ام .

شادی

 

مجری رادیو از مهمان عزیز برنامه پرسید : چرا ما در اعیاد و جشن های مذهبی مون شادی نداریم و چرا در جشن هامون هم غم واندوه رو می بینیم ؟ چرا صدای دست زدنهامون با صدای سینه زدن فرقی نداره ؟ چرا حتی در صدای مداح هم حزن و اندوه شنیده می شه ؟

و مهمان عزیز برنامه گفت : این تصور غلطی است که ما از شادی داریم ! چرا فکر میکنیم شادی یعنی دست زدن و خندیدن و تحرک و سروصدا ؟! شادی می تواند در یک نگاه ٫ یک لبخند و یک سلام ساده ما تجلی پیدا کند ! در همان حزن صدای مداح هم میتوان نشانه هایی از شادی یافت ! مشکل از خود ماست ! مردم ما معنی شادی را نمی فهمند !! ....

سوال :

چرا مردم ما معنی شاد بودن رو نمی فهمن ؟

اصولا چرا مردم ما هیچ چی نمی فهمن ؟

چرا ما رو اینقدر نفهم فرض می کنن ؟؟؟

چرا ...............

------

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت     

 میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت

 

(با نیم نگاهی به سنگ مفت ٫ گنجشک مفت ؛ شعر سعید عزیز )

 

دیگر نه صدای هیچ پرنده ای

برایم دلفریب است

نه شکستن هیچ شیشه ای

دلم را می لرزاند .

هنوز یادم هست

سنگی که به پرنده زدی

شیشه پنجره دلم را شکست .

 

پرنده پر زد .

پنجره را بستم .

 

تیر و کمانت اینبار

آنتن خانه همسایه را

نشانه گرفته .... !

بیا ای شیخ و از خمخانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد

 

ولی تو نیستی ٫ نیستی و من به سمت هر پنجره ای که دست می برم ٫ باز نمی شود  .    تورا پشت ابرهای تیره کدام زمستان گم کرده ام که هیچ خورشیدی دیگر گرمم نمی کند . راست میگفت آنکه میگفت با پرستوهایی رفته ای که به این زودیها بر نمی گردند .

چشمم به راه آمدنت خیره مانده است ٫ .. تا جمعه ای که من نباشم و تو آمده باشی ....

امشب اگر برای دلت شاعری کنم

فردا کنار بغض دلم خیمه می زنی ؟

تکنولوژی

             

...تقدیر ...

غروب بود که راه افتادم .

سوسوی ستاره ها مرا به خویش می خواند .

با هر گام

به اندازه دنیا پیش می رفتم

به سمت ماه.

. . .

آسمان انگار دلش گرفته بود .

نمی دانستم چرا !

آخر من که همسفر ستاره ها بودم

و ماه مقصدم بود

تنها پرواز را می دیدم .

.

.

.

من راه افتاده بودم !

اما

سالهاست که در جاده مانده ام

در انتظار سپیده دم .

حالا می دانم که چرا

آسمان آن شب بغض کرده بود.

 

وحیده 

عمریست پادشاها ٫ کز می تهی است جامم

اینک ز بنده دعوی ٫ وز محتسب گواهی

تو این شبا که میگن قراره از آسمون فرشته بباره ؛ برای منم دعا میکنین ؟

------

مهم نیست این که چند تا آدم دوروبرت باشن ٫ مهم اینه که یه آدم مهم تو زندگیت باشه مهم نیست که آدم مهم زندگیت کجای این دنیا باشه ٫ مهم اینه که اون آدم هنوز باشه. مهم نیست که اون آدم مال تو نباشه ٫ مهم اینه که اون باشه .

مهم نیست این که

تنهایی

خسته ای

دلتنگی ......

انگار تو هیچ وقت مهم نبودی .

انگار اصلا نبودی..

(( اونقدر گم شدم که دیگه هیچ کس نمی تونه پیدام کنه ..... ))

-----

باز دلم هوای تو را کرده . نمی دانم کجا ولی در دورها ٫ در آن ناکجا آبادی که نمی دانم چقدر قشنگ است ٫ دلم گره خورده به آن نگاه عمیق کویری ات ٫ به آن تبسم دریایی ات ٫ به آن کرامت دوست داشتنی ات .

من که از تو جز یک اسم ٫ یک اسم که به بزرگی تمام عالم است هیچ نمی دانم و تو ٫ تو که ...... نمی دانم کجایی . حتما آن بالاها ٫ آن بالاترها یک جایی نشسته ای و چشم دوختی به سادگی کودکانه من و میخندی که عجب ساده دلی !

مولا تو بیا من اگر همه شعرها را نثارت نکردم ٫ آنوقت گله کن ...

زندگی

 

من فقط یک غزل از تو خواسته بودم ٫ اینهمه مثنوی ناسروده به چه کار دنیای خسته من می آید ؟

من باران می خواستم ٫ تو دلت ابری هم حتی نبود .

من بودم ٫ تو نبودی .... مثل همیشه قصه ها . و آنکه زیر گنبد کبود قدم میزد ٫ هنوز مهربان تر از همه بود .....

 

امشب اگر دوباره خوابم نبرد ٫ برایم از هزار و یکشب قصه می گویی ؟