( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که
هر شب به تو می اندیشم

به
تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،
به همان
سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان
سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

به
تبسم ، به تکلم ، به دل آرایی تو ...
به خموشی ،
به
تماشا ، به شکیبایی تو

به
نفسهای تو در سایه سنگین سکوت،
به
سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت،

به همان
زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم 


 شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی
ورد زبانم شده است،

در
من انگار کسی در پی انکار من است ،
یک نفر مثل
خودم عاشق دیدار من است،

یک نفر
ساده ، چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

یک نفر
سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش ،

رعشه ای چند
شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی
ورد زبانم شده است ...

آی بی رنگ تر
از
آینه یک لحظه بایست ؛ 

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟!

اگر این حادثه هر شبه ت
صویر تو نیست ؛
پس چرا
رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟!

حتم دارم که
تویی آن شبح آینه پوش ... 

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن
سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن
الفبا که همه ورد زبانم شده بود ...

اینک
از پشت
دل آینه پیدا شده است ،
و تماشاگه این خیل
تماشا شده است؛

آن
الفبای دبستانی دلخواه تویی ... 

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی...

-بهروز یاسمی