می بینی
هنوز هم
شبها که خوابم نمی برد
مینشینم
و هذیانهایم را بهم میبافم .
روزها مینویسمشان توی دفترم
تا فراموش نکنم .
خنده ندارد
من این جور زندگی کردن را
خودم خواسته ام .
پ.ن بیربط:
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ورنه با سعی و عمل ، باغ جنان اینهمه نیست
*
بیا ای شیخ و از خمخانه ی ما شرابی خور که در کوثر نباشد
شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ دردسر نباشد .
**
بیزارم
از آسمانی
که نمی بارد
زمینی
که درخت
ندارد ...
*
۱-
منم منت کش چشمای نازت
دل عاشق کش و عاشق نوازت
دو چشمات خیره بر کنج لبامه
بنازم مستی راز و نیازت !
۲-
روزگار مثل قدیمها نیست ، به جان خودم ...
۳-
.........
هنوز هم دوست دارم با تمام وجود باور کنم که یکی هست و می آید و همه چیز روبراه میشود .
هر چند این روزها به همه چیزشک دارم .
خدا کند ، خدایی که هست ، بیاید و مرا از اینهمه شک نجات دهد ...
خدا کند کسی باشد و بیاید ....
خدا کند که بیایی ....
خشک چوبی،خشک مویی،خشک پوست
از کجا می آید این آوای دوست ....
من ، عاشقترین آدمی که توی زندگیم دیده ام ، استاد موسیقی ام بود .یک مرد میانسال بهایی . ساز که می زد و میخواند خدا را می آورد این پائین جلوی چشمهایم . و من چقدر لذت میبردم از این لحظه ها که زود هم تمام میشدند . ولی طعمشان ماندگار بود . حتی قشنگتر از تجربه ی اولین هماغوشی ها !
اما از آنجا که خدا زیاد توی هر خانه ای نمی ماند ، استاد من هم خیلی زود از این شهر رفت ...
من تمام آن خاطرات مقدس را ، جدا از همه ی خاطره های عمرم ، گذاشته ام توی یک اتاقک شیشه ای . مبادا آلوده ی دیگر لحظه هایم شوند .
بگذار هر چه نمی خواهیم بگویند
بگذار هر چه نمی خواهند بگوییم
باران که بیاید
از دست چترها کاری ساخته نیست
ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم .
شعر از مهرداد محمدی -
رفیق شاعرانگی ام
دیریست
دل به آبی ها نمی بندد
و من
پشت پرچین خاطره هایم
پی پیدا کردن واژه
گم شده ام ....
روزگارم
شبیه گیلاس است
وقتی
توی مشتت فشارم میدهی
و من
چکه چکه
روی زمین می افتم .
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
سکه ی خورشید را در کوره ی ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ی شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجه ی خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوهها را در دهان باز دریاها فرومی ریخت....
..........
.........
هر چند
کسالت این روزهایم را
باران هیچ نگاهی
پرپر نمی کند
اما
در آینه که لبخند میزنم
چقدر شبیه خودم میشوم ...
......
......
نشانی راههایی را
که هیچ کس نرفته
از ستاره ها نپرس
......
من میان چشمهایم
آنقدر ستاره دارم
که تا آخر این راه
تنها نباشی .
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
.
.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم .
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد .
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
......
- احمد شاملو -
یک فنجان دیگر ....
همصحبتی ام را بر نمی تابی اگر
به عمر یک فال قهوه
با من باش
.......
.......
.......
بهار آمد ، زمستان رفت از یاد
دوباره قصه ی شیرین و فرهاد
تفال می زنم بر شعر حافظ :
تو را بر حال مشتاقان نظر باد
- سالها هم انگیزه ای برای ماندن ندارند ، به سرعت باد می آیند ، میروند ...
- خدایا به داد مردم ایران برس ، ما گناه داریم .
- دعا کنیم ، شاید سال خوبی داشته باشیم .