ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛
به تبسم ، به تکلم ، به دل آرایی تو ...
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت،
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت،
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است،
در من انگار کسی در پی انکار من است ،
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش
یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش ،
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است ...
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست ؛
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟!
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛
پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟!
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش ...
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود ...
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،
و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی ...
اینجا دفتر تنهایی های من بود . تنهایی م هر چه کمرنگ تر شد حضورم در اینجا هم کمرنگ تر . حالا می آیم هر چند وقت یکبار میبینمش تا فراموش نکنم همدم تنهایی هایم را...
همین .
.
و
رو نوشت به خدا :
گرچه افتاد ز زلفت گره ای در کارم
همچنان چشم امید از کرمت میدارم...
می خواهم بمانم
جایی میان آغوشت
که امن ترین جای دنیاست ، این روزها ..
برای ما که دلشکسته ایم و خسته ایم ،نه برای عده ای ولی، چه خوب شد نیامدی..!
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه!
-قیصر امین پور
باورت نمی شود ، ولی دلم میخواهد حرف بزنم...
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام..
_ محمدعلی بهمنی _
"چند روزیست دلم در تب و تابی دگر است"
"و گمان می رود آغاز عذابی دگر است" *
"با خرابات نشینان ز کرامات ملاف "
این سخن ها همه از شاعر نابی دگر است
روزهایم همه تکرار عذابی سیهند
دلخوشیهام همه شکل حبابی دگر است
من همان روز که از چشم تو غم نوشیدم
دیده بودم دل تو چشمه ی آبی دگر است
"روزگاریست دلم کعبه ی مقصود ندید "
قبله ام ، معبد من ، سمت سرابی دگر است
آه ، دیشب دل من غرق تماشای تو بود
چشم تو مست تماشای شرابی دگر است
به کجا می بری ام بخت ستمدیده ی من !
خانه ام جای دگر ، رو به خرابی دگر است....
* با کسب اجازه از شاعر گرانقدر علی محمد محمدی
روزهایی هم بود که دلمان میخواست پرواز کنیم ، توی آسمانی که نمی دانستیم تا کجا امتداد دارد...
* دست دلم تنگ است، وگرنه برایت شعر تازه ای میگفتم...
عجب آشفته بازاری ست دنیا...
عجب بیهوده تکراری ست دنیا...
.
عاشقانه همین گنجشکهایند که هر روز شیطنت هاشان را میشنوی, روی همین درخت روبرو... وگرنه دنیا حرفی برای گفتن ندارد که... تکرار است و تکرار و تکرار . یکروز هم فکر خواهی کرد چند نفر هنوز هستند که درخاطرشانی...از آن فکرهای غمناک !
هرچند , درخت اگر باشی همیشه گنجشکهایی هستند که لابلای شاخ و برگت زندگی را تکرار کنند.
درخت بودن هم گاهی خوب است . " حیف انسانی و میدانی...تا همیشه تنها هستی.."*
*محمدعلی بهمنی : حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم..
شازده کوچولو گفت :
آدمهاورمی دارند پنج هزار تا گل را توی یک گلستان می کارند و آن یک دانه ای را که دنبالش
می گردند هیچ وقت آن میان , پیدا نمی کنند ....