من فقط یک غزل از تو خواسته بودم ٫ اینهمه مثنوی ناسروده به چه کار دنیای خسته من می آید ؟
من باران می خواستم ٫ تو دلت ابری هم حتی نبود .
من بودم ٫ تو نبودی .... مثل همیشه قصه ها . و آنکه زیر گنبد کبود قدم میزد ٫ هنوز مهربان تر از همه بود .....
امشب اگر دوباره خوابم نبرد ٫ برایم از هزار و یکشب قصه می گویی ؟
خیلی عالی...حالا اخرش برات داستانش رو خوند یا نه؟؟؟؟
یه عمره روزگار با همین قصه ها خوابم کرده !
...
سلام
من که بعید میدونم بتونی تکست رپ بگی
نظر خودت چیه؟
فقط اگه میتونی سریعتر بگو
۳-۴ روز دیگه باید استودیو باشم
سلام
بازم خوبه داستان گفته تا خوابت برده ....
متنت زیبا بود
موفق باشی
سلام... جالب بود.
بالاخره چی کار کرد قصه گفت؟
موفق باشی
سعی میکنم بشینم گوش کنم بنویسم
برات میل میکنم
سلام
بیشتر که فکر کردم دیدم حس نوشتن نیست
چون هم باید گوش کنم هم بنویسم
اگه حال دانلود داری ۲-۳ تا لینک بهت بدم دانلود کن
اگرم نه که هیچی
حکایت عشاق (از هزار و یک شب)
--------------------------------------------------------------------------------
متن کامل سه حکایت عشاق از زبان شهرزاد قصه گو ( کتاب هزار و یک شب ) :
حکایت اول عشاق
و از جمله حکایت ها این است که عتبی گفته است روزی با جمعی از اهل ادب نشسته بودم و اخبار مردم یاد می کردیم تا اینکه مارا حدیث به اخبار عاشقان کشید. هر یکی از ما حدیثی می گفتیم و در میان جماعت شیخی خاموش نشسته بود. آنگاه شیخ گفت: من از برای شما حدیثی کنم که هرگز مانند او نشنیده اید. گفتم: ما را به سخنان نغز بنواز. شیخ گفت: من دختری داشتم. عاشق جوانی بود و ما نمی دانستیم و آن جوان نیز قنیه دختر عبی عبیده ی خزاعی را دوست می داشت و قنیه به دختر من مایل بود. روزی از روز ها در مجلسی حاظر شدم که آن جوان در آن مجلس بود .
چون قصه بدینجا رسید شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهار صدو هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت آن شیخ گفت: آن جوان با قنیه در آن مجلس بودند. قنیه این بیت بر خواند:
ترک مال و ترک جاه و ترک جان در طریق عشق اول منزل است
آن جوان به او گفت: ای خاتون اذن می دهی تا بمیرم. قنیه از پشته پرده گفت: آری اگر عاشق هستی بمیر. آن جوان تکیه به بالین کرده و چشم بر هم نهاد. چون دور قدح به او برسید او را بجنبانیدیم دیدیم که او مرده است. مارا نشاط به حزن و اندوه بدل شد. همان ساعت از مجلس پراکنده شدیم. چون من به منزل خود باز گشتم اهل خانه از من سبب دیر آمدن جویا شدند. من حکایت جوان به ایشان بگفتم. ایشان را این حکایت عجیب آمد. چون دختر من این سخن را از من بشنید از مجلسی که من نشسته بودم بر خاسته به مجلس دیگر رفت. من بر خاسته از پی او برفتم. او را دیدم بدانسان که من حالت جوان را بیان کرده بودم به بالین تکیه کرده. من او را بجنباندم دیدم که در گذشته. پس ما به جنازه ی او مشغول شدیم. چون بامداد شد جنازه بیرون بردیم. ناگاه در راه به جنازه ی سیُمین برخوردیم. من از آن جنازه جویان شدم. گفتند: این جنازه ی قنیه است که او در ساعتی که مرگ دختر من شنید سر بر بالین گذاشته مرده بود. و آن سه جنازه را در یک روز به خاک سپردیم و این عجیب ترین حکایت های عشاق است.
حکایت دوم عشاق
و از جمله حکایت ها این است که قاسم بن عدی از مردی از بنی تمیم حکایت کرده که او گفته است: من روزی به جستجوی گم شده ای بیرون رفتم و به آبهای قبیله ی بنی طی رسیده و در آنجا دو گروه دیدم که به یکدیگر نزدیک بودند. چون تامل کردم در یکی از گروه ها جوانی دیدم که او را بیماری نزار کرده او این دو بیت همی خواند:
گر بـکوی عشقی با ما هم از یک خانه ای
بـه همـــه کــس آشنـا بـا مـا چـرا بیـگانــه ای
ما چو اند عاشــقی یکرویه چون آیینه ایم
تو چرا در دوستی با ما دو یر چون شانـــــه ای
و در آن گروه دیگر دخترکی بود. چون آواز آن جوان بشنید به سوی آن جوان مبادرت کرد. قبیله با دخترک به ممانعت بر آمدند و دخترک همی خواست که خود را از دست ایشان خلاص دهد. چون جوان آن را احساس کرد بر خاست به سوی او مبادرت کرد. قبیله ی او بر خاسته با او در آویختند. آن جوان خود را از دست ایشان به در کشید. دخترک نیز خود را از دست قبیله به در می برد تا این که هر دو خلاص شدند و روی به یکدیگر گذاشتند. چون به یکدیگر رسیدند در میان آن دو گروه در آغوش هم بر زمین بیفتادند و در حال بمردند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهارصدو هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان با دختر در حال بمردند. آنگاه شیخی از میان آن خیمه ها به در آمد و در سر ایشان بایستاد و سخت بگریست و گفت: خدا شما را بیامرزد. اگر چه شما در حیات با یکدیگر جمع نگشتید شما را در ممات با یکدیگر جمع آورد. پس آن شیخ ایشان را غسل داده هر دو را کفن کرد و ایشان را در یک قبر به خاک سپرد و از آن دو گروه هیچ زنی و مردی نماند مگر این که از برای ایشان بگریستند و طپانچه بر سر و سینه ی خویشتن بزدند. از شیخ پرسیدم که ایشان کیستند؟ شیخ گفت: این مرا دختر و او پسر برادر است و ایشان را عشق بدین پایه رسیده بود که دیدی. من با شیخ گفتم: اصلحک الله چرا ایشان را به یکدیگر تزویج نکردی؟ گفت: بیم ننگ و رسوایی داشتم اکنون به ننگ و رسوایی دیگر دچار شدم.
حکایت سوم عشاق
و از جمله حکایت های این است که ابو العباس مبرد گفته است که: من با جماعتی قصد بریده کردم و به دیر هر قل بگذشتم. در سایه ی آن دیر فرود آمدیم. آنگاه مردی به نزد ما آمد و گفت: در این دیر دیوانگان هستند و در میان دیوانگان مردی است که سخن به حکمت می گوید. اگر شما او را ببینید سخن او شما را عجب آید. پس ما همگی بر خاسته به دیر اندر شدیم. در آنجا مردی دیدیم نشسته به سوی ما نگاه نمی کرد. آن مر گفت از برای او شعر بخوانید که چون او شعر بشنود سخن گوید. در حال من این دو بیت بخواندم:
ای گزیده مر ترا از خلق رب العالمین
آفریــن گـویــد همی بر جــــان پاکـت آفرین
از بـرای آنکــــــه ماه آفتابت چــاکـرند
زان طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
چون این شعر از من بشنید رو به سوی من کرد و این دو بیت بخواند:
شرط مردان نیست در عشق جان داشتن
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر راه مردان شرط جانان آن بود
بر در دل بودن و فرمان جانــان داشتـــن
پس از آن گفت: آیا نکو سخن گفتم یا نه؟ ما گفتیم: احسنت بسیار نیکو گفتی. پس دست دراز کرده سنگی که در آنجا بود برداشت. ما گمان کردیم که آن سنگ به ما خواهد انداخت. در حال از او بگریختیم. آنگاه دیدیم که او سنگ به سینه می کوبد و می گوید از من هراس مکنید و به من نزدیکتر آیید و شعری چند از من بشنوید. ما بدو نزدیک شدیم. او این ابیات بخواند:
خیل تاشـــــان جفا کار و محبــــــان ملول
خیمه را همچون دل از صحبت ما بر کندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایـــــی پس پشت افکندنــد
ما همینیم که بودیم و محبت باقی است
ترک صحبت نکنند دل که به مهر آکندنــــد
تا چه پیش آیدشـان کز قبل دوری خویش
ای بســا خاطــر مجمــوع که بپراکندنــــــد
پس از آن به سوی من نظر کرد و با من گفت: آیا تو می دانی که دوستداران را چه شد؟ گفتم: آری ایشان مردند و گوی سعادت بردند. در حال گونه ی او متغیر شد و بر پای خاست و گفت: مرگ ایشان را از کجا دانستی؟ گفتم: اگر ایشان زنده بودند تو را بدین حالت نمی گذاشتند. پس آن مجنون گفت: به خدا سوگند راست گفتی ولکن من نیز بعد از ایشان زندگانی نمی خواهم. در حال او را اندام بلرزه آمد و بیفتاد. ما به سوی او بشتافتیم چون او را جنباندیم مرده بود. از این کار شگفت ماندیم و بر او افسوس خوردیم و تجهیز کرده به خاکش سپردیم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهار صد و نهم بر آمد
گفت: ای ملک جوانبخت مبرد گفته است: پس از آن به بعداد باز گشته بنزد متوکل خلیفه رفتم. او آثار سرشک در روی من دید به من گفت: این چه حالت است؟ من قصه به او باز گفتم. خلیفه گفت: تو از بحر چه این کار کردی؟به خدا سوگند اگر تو را از برای او محزون نمی دیدم ترا به خون او می گرفتم..........
نقل از وب عبور لحظه ها
سلام عزیزم
امشب از تو قصه خواهم گفت...قصه ی تنهایی های شبانه ات؛باران خواهم شد و غبار دلتنگی را پاک خواهم کرد ؛ از پروانه ی خنده های فراموش شده ات.
(سفارشی برای سعیده ی خوشگلم)
سلام
وقتی مطلبت را خوندم یاد این دوبیتی از جلیل صفربیگی شاعر نامی ایلامی یادم افتاد که بهت تقدیم می کنم :
خودکار سه رنگ قابلت مال خودت
دفترچه مشق خوشگلت مال خودت
دفترچه کاهی دلم را پس بده
اصلن همه وصایلت ما خودت
شادزی
سلام سعیده خانوم
حرفات قشنگه
به منم سر بزن
خوشحال می شم برای تبادل لینک
اگر دوست داشتی خبرم کن
منتظرم
بای
سلام آبجی گل خودم به خدا یه دنیا شرمنده ام بابت این همه بی معرفتی .واقعا لذت بردم کاش ...
قلمت واقعا زیباست
با یک دلتنگی دیگه آپیدم خوشحال میشم رد پای قشنگت رو تو غربت من ببینم .
سلام
آخی چقدر نازگلی بود
هزارو یک شب .... هزارو یک شبه که به انتظار اومدنت نشسته بودم حالا که اومدی چیز زیلدی ازت نمی خوام فقط می خوام موقع دیدنم لبخند بزنی...
دوست خوبم مثل بقیه ی نوشته هات زیبا و توصیف نکردنی بود
قربانت یک آدم اینجوری
سلام
ببین من حتما باید واست ۵-۶ تا کار بفرستم تا آشنا بشی
اگه دانلود میکنی بگو آپلود کنم اگرم حالشو نداری که هیچی
سلام
ممنونم به خاطر نظر
منم لینک می کنم شما رو
شاد باشی
همیشه وقتی دلت ابری میشه بارون نمی باره!
همیشه وقتی تنت عریان و دنبال یه سرپناهی آسمون می باره!
همیشه وقتی می رسی دیره!
همیشه وقتی میاد که تو رفتی!!
اینا بازی زندگیه!!!
تو کیستی ، که من اینگونه ، بی تو بی تابم ؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .
تو چیستی ، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته ، روی گردابم !
تو در کدام سحر ، بر کدام اسب سپید ؟
تو را کدام خدا ؟
تو از کدام جهان ؟
تو در کدام کرانه ، تو از کدام صدف ؟
تو در کدام چمن ، همره کدام نسیم ؟
تو از کدام سبو ؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه !
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه !
کدام نشأ دویده است از تو در تن من ؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند ،
به رقص می آیند ،
سرود می خوانند !
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو :
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر !
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر !
بگو برو و جگر کوه قاف را بشکاف !
ستاره ها ر از آسمان بیار به زیر ؟
ترا به هر چه گویی ، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه .
که صبر ، راه درازی به مرگ پیوسته است !
تو آرزوی بلندی و ، دست من کوتاه
تو در دور دست امیدی و پای من خسته است .
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز و راه من بسته است .
اینو که خوندم یاد یه ضرب المثل افتادم که میگه :
مرگ یه بارشیون یه بار !!
سلام سعیده جان !
معرکه بود ، مرسی که خبرم کردی . بدون اغراق خوندن دست نوشته هات یه حس خاصی داره .
ممنونم که این حس خاص رو با همه ی بزرگیت به من هدیه کردی . منتظر دست نوشته های جدیدتم !
منتظرما سعیده جان ...
شاد باشی .
سلام به سعیده خانم گل
میگن فصل پاییز فصل شاعراست
هنوز فصل پاییز نیمده بود شما شاعرانه می نوشتی حالا که دیگه فصل پاییزم شده حتما حسابی با نوشته هات غوغایی می کنی.
سلام سعیده خانم. خوبی؟
خیلی قشنگ بود.
به امید روزی که من و توها ٬ همه ما شوند.
موفق باشی و سربلند
وبلاگ قشنگی داری.
امیدوارم موفق بشی.
وبلاگ قشنگی داری .......................اگه ممکنه یه سری به ما بزن به امید خدا این روابط ادامه داشته باشه
ممنون
salam dost aziz va jadid man khob hasty
wblaget khob bood va jaleb tonesty be man ham sar bezan az barname ham estfadeh kon va be dostat moarefy kon
moafagh bashy
behshad
bye
عالی بود به منم سر بزن
سلام آبجی ممنون که با کامنتت کمی این دل خسته رو آروم کردی . گفتی رها کن اما من هنوز تو حسرت به دست آوردنش موندم کاش کمی ادامه داشت ...؟
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهء سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است .
مثل تو ....
به امید سبز بودنت .
سلاااااااااااااام
آپم
خواستی حتما بیا!
قربانت یک آدم اینجوری
سلام دوست گلم.وبلاگ نازی داری.زیبا و عاشقونه.خوشحالم که افتخار آشنایی با وبلاگ زیباتو داشتم و خوشحالتر میشم اگه منو وبلاگ ناچیزمو قابل بدونی و سری بهم بزنی.اگه با تبادل لینک موافق باشی و البته با اجازتون شما رو لینک میکنم.منتظرت هستم مهربون.شاد باشی
سلام خانمی.خوشحالم کردی که حضور سبزت رو به وبلاگ ناقابلم آوردی و ممنون که انهام نذاشتی مهربون.بازم پیش من بیا.چشم انتظارت هستم گلم.دوست دارم.شاد باشی
سلام سعیده جان
مهم اینکه دوستان همیشه برای هم بمونند درسته ؟
اومدم ازت دعوت کنم که مثل همیشه در وبلاگ جدیدم من را همراهی کنی و اگر دوست داشتی هنوز هم جز لینک دوستانت باشم با عنوان نامه ای به دوست لینکم کنی و لینک قبلی را حذف کنی .من از این به بعد فقط در این وبلاگ می نویسم .
http://friendship.blogsky.com/
شاد و سربلند باشی
به امیددیدار