روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا می گفت می آید. و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند و گنجشک هیچ نمی گفت.
و خدا لب به سخن گشود:بگو با من از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی ام بود و یناه بی کسی ام. تو همان را از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیای تو را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست
سکوتی در عرش طنین انداز شد.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.
خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام بر خاستی.
چیزی درون گنجشک فرو ریخته بود .
نقل از مجله موفقیت -
خیلی ممنون که به وبلاگ من سر زدید! من با تبادل لینک موافقم..فقط اگه می شه به من بگید که اسمتون چی بزارم؟!؟
خیلی ممنون
سلام
چه خوب که اینو فهمیدم (:
سلام دوست من
این داستان لطیف و زیبا نوشته خانم عرفان نظر آهاری هست و پیشنهاد می کنم کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی رو هم به قلم ایشون حتما بخونی ، خیلی لذت خواهی برد
موفق باشی
سلام.
ممنون که سر زدی. من هم لینک شما رو اضافه کردم. باز هم وقت کردی سری به ما بزن دوست عزیز.
به امید دیدار.
سلام
مطلب جالبیه
موفق باشی
یادت باشه خدا همیشه داره نگات می کنه ، پس بزار وقتی نگات می کنه پیش فرشته هایش به تو بباله نه این که فرشته ها باز ازش بپرسند چرا برات سجده کردند
سلام مثل همیشه زیبا بود و عالی ولی خداییش شعر ها رو خودت می گی؟ میتونم سنتونو بدونم؟
چی میشه که یا یه بار ما بفهمیم که منطق خدا چه رنگیه یا خدا به زبونی با ما حرف بزنه که ما کارشناسش باشیم!این چیزها که فکر نکنم برای خدا سخت باشه!
سلام کاکتوس من هم تو رو توی هر دو وبلاگم لینک کردم..اگه دوست داشتی به این یکی هم سر بزن....
http://tinagallery.blogsky.com
بعضی وقتها نعمات خداوند با فرو ریختن شیشه ها بر ما نازل می شود...